محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

بنام هستی بخش پاک

  در این روز بود که مادرت تو را به دنیا آورد. سی و هشت سال پیش ، در چنین روزی ، سکوت تو را در دستان بزرگ این زندگیه سرشار از تنازع و تضاد قرار داد. تا کنون سی و هشت بار خورشید را طواف کرده ای و این را که ماه چند بار گرد تو گردیده است ، نمی دانم ! سی و هشت بار همراه با زمین و ماه و خورشید و ستارگان دور گیتی را درنوردیده ای. و اینک روح من برایت آرزو می کند: آغاز سی و نهمین طواف خورشید و گردشت به دور گیتی ایمن از گزند همه ناملایمات باد .   ای تکیه گاه و پناه زیباترین لحظه های پر عصمت و شکوه تنهایی و خلوت من ، همسرم :   ...
26 آذر 1390

قالب نی نی وبلاگی

سلام گل پسرم دلم برای قالبهای نی نی وبلاگ تنگ شده بود ، کلی برام تجدید خاطره ست . این قالب هم به یاد اون روزهای اول گذاشتم. عاشقتم قناریییییییییییییییییییی ...
25 آذر 1390

امشب ما...

سلام پسر شیطون بلای من امشب دیگه تنها نیستیم و مانا اومده پیشمون و این خیلی خوبه. عصری همراه مانا رفتیم توی شهر یه گشتی زدیم و من برای خودم کاموا خریدم که مانا برام شال ببافه . شما هم که ماشالله کلا یا خیلییییییییی مثبتی یا اینکه یهو از دیوار صاف بالا میری ، کلی شیطنت کردی ، این روزها نه گفتن هات یه جورایی برام سوال برانگیز شده (میشه گفت  در عین اینکه منو عصبانی میکنه خیلی هم جالبه ، بابات میگه من نباید زیاد دنبال ایده آلها باشم) چون کاری که خودت خوب میدونی که درست نیست و همیشه ازش دوری میکردی رو وقتی میگم نکن با یه قیافه خاصی میگی : نه ، نمیخوام . یه جورایی انگار میخوای مزه ی مخالفت رو بچشی ،در اون لحظه تو نگاهت ا...
25 آذر 1390

باز هم محمدرضا و مامانی تنها شدن......

سلام شازده کوچولوی من و سلام دوستان عزیزم وای که چقدر دلم برای اون روزهای اول نی نی وبلاگی شدن تنگ شده ، حال و هوای خاصی داشت ، نمی دونم چرا الانا یه کم سرد شده انگاری همگی حسابی سرمون شلوغه......ان شاالله که همه دوستان گلمون هر کجا که هستند سلامت و شاد باشند. و اما اندر احوالات ما : امروز ساعت 5 صبح بعد 15 روز شیرین و لذت بخشه با هم بودن ، بابایی برگشت به کربلا . توی این دو هفته خیلی سرمون شلوغ بود و باید بگم نسبت به همه مرخصی های قبلی این یکی حسابی دلچسب بود . از مسافرت به اردبیل و سرعین و...و خواستگاری گرفته تا نذری پزون روز تاسوعا و دور هم بودن شام غریبان و همینطور تهران رفتن من و بابایی و دایی مهدی و زن دایی رویا...
24 آذر 1390

از سفر برگشتیم.......

سلام محمدرضای نازنینم این چند روز حساااااابی بهمون خوش گذشت ، یه توفیق اجباری بود که رفتیم سفر ، دیروز عصر هم رسیدیم خونمون . پنج شنبه صبح به قصد اردبیل حرکت کردیم . من و شما و بابایی و عمو اکبر با ماشین ما و عمه جون و عمو بهرام با ماشین خودشون ، دلیل سفرمون هم این بود که عموی شما یک دختری بهش معرفی شده بود که اردبیلیه و ما هم به عنوان بزرگترش( اینجور وقتها کلیییییییی حال میکنم ) رفتیم برای آشنایی و حرفهای اولیه ، ناهار لاهیجان بودیم ، برای شب رفتیم یکی از روستاهای رشت ویلای داداش عمو بهرام و صبح فرداش رفتیم اردبیل و دریاچه ی شورابیل رو هم از نزدیک دیدیم خییییییلیییییی اونجا سرد بود بعدش رفتیم خونه اون دخترخانم&...
14 آذر 1390

ما برگشتیم

سلام به دوستای خوب و مهربونم. سلام به محمدرضای نازنینم بالاخره برگشتیم. دوستای عزیزم ، عزاداری هاتون قبول درگاه حق ، ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید. و اندر احوالات ما اینکه بابایی نیم ساعته دیگه از بغداد پرواز داره به تهران و ان شاالله امشب میرسه خونه ، به امید خدا . گل پسرم بی صبرانه در انتظار پدره . من هم الان خیلیییییییی کار دارم . پس تا بعد............ ...
8 آذر 1390

اومدم ولی باز هم باید برم.......

سلاااااااااااااااااااام محمدرضای نازنینم الان اومدم پیش دایی مهدی تا ایمیلم رو چک کنم از فرصت استفاده کردم که یه پست برات بزارم. دلم برای اینجا خیلی تنگ شده ، کلی از شیرین زبونیهات و کارهای قشنگت بوده که دلم میخواست اینجا بنویسم ولی متاسفانه خرابی لپ تاپ و...... توی این دو هفته خلق و خوی شما گل پسری حسابی عوض شده ، راستش هم حساس شدی و هم یه کم زیادی شیطنت میکنی ، البته میدونم که هر بچه ای وارد مهد و مدرسه میشه همین تغییرات رو داره و مهم اینه که ما والدین چه جوری برخورد کنیم با این مسئله ، این بار هم مثل ماههای قبل وقتی یک هفته تا ده روز از از رفتن بابایی میگذره دیگه حسابی بیقراری میکنی حتی توی مهد هم مربیات م...
3 آذر 1390
1